۱۰ - هبوط

نوشته بهرام سالکی در دیوان اشعار بهرام سالکی فصل اشعار نو


سحرگاه بود.


به آسمان نگاه کردیم.


آفتاب ،


از فراخنای آبی بی‌مرز ،


گم شده بود.


و ما


با فانوسی در دست ،


پا در سیاهچاله شب گذاشتیم


به دنبال آفتاب.



نسیم ،


لنگان لنگان به روی جاده خفته می‌دوید


و نفس‌های تند می‌کشید.



به همسفرم گفتم:


به یاد بیاور


آن روز که آفتاب می‌رفت


پرسه‌زنان


پیچیده در عبای زرد تب‌آلودش...


آیا در رسالت خود شک داشت؟


و او


غمگنانه سرود:


آفتاب پیش کیست؟


کجا هست ، نیست


نیست ،


شاید ، غروب آن روز که می‌رفت پشت کوه


در برکه‌ای که کمین کرده در فلق


افتاد و غرق شد؟


و با تردید،


در چشمهای من نگریست.


انگار


در من غروب کرده بود!



***


عجیب بود


رفیق راهم گفت:


در شهر ،


موی تمامی سالخوردگان


یکشبه سیاه شده است


و تمام واژه‌های سفید ، تباه


آه دیگر ،


سیاهی چشمانِ دلبران


مضمونِ شعر شاعران نبود.


رنگ ، یعنی سیاه.



***


شب بود و خستگی ،


پاهای ما را به جاده می‌دوخت ،


و خواب،


چشمهایمان را می‌مکید.


من گفتم:


شاید آفتاب آب شده است!


و بر لبان تشنهٔ یک ابر ،


چکیده است؟


و همسفرم زمزمه کرد


شاید،


حباب آفتاب را


سنگ کودکی احمق


شکسته است!



آری ،


جنون بر کوله‌بار ما


سایه افکنده بود.



***


جاده


زیر پای ما می‌رفت ،


با شتاب


و صدای تپش قلبش


به گوش می‌رسید.


و بادِ حریص


ناخن خود را


بر شیارهای تن او می‌کشید.



ناگهان رفیق راهم گفت:


افسوس ،


آفتاب!


آب در گلوی جاده خشکید.


آفتابِ سیاه ،


در کنار سنگی سرد ،


به شاخهٔ خشکی


آویخته بود ،


و بر پلکهایش


عنکبوتِ شب


تاری ضخیم تنیده بود.


آفتاب مُرده بود.



***


آفتاب ، مُرده بود


و جاده ،


خستهٔ راه


در انتظار سپیده ،


به دوردست می‌نگریست.


و ما هنوز


در انتهای افق بودیم


چون ابتدا.



سال ۱۳۶۱ - تهران



نظر خود را بنویسید

نظرات