۱۴ - چراغ

نوشته بهرام سالکی در دیوان اشعار بهرام سالکی فصل اشعار نو


کودکی را دیدیم ،


بی‌هراس از باد ،


با شمع روشنی در دست ،


روی به مقصود ،


می‌دوید.


و ما سالخوردگانِ با تدبیر ،


سجاده‌هایمان بر دوش ،


با چراغی کور ،


پنهان به زیر خرقهٔ خویش ،


در انتظار ساربان بودیم.



آنگاه ،


رفیقی گفت:


یاران!


دست‌های نُدبهٔ خود را


بر آسمان بَرید...


و ما ،


با شیونی حقیر ،


دعا را گریستیم.


اما ،


سپیده‌ای ندمید ،


و چراغ نیم مردۀ‌مان ،


با هق‌هقی عقیم ،


واپسین تلالو خود را


بر چشم‌های حریصمان پاشید.



سکوت بود و تباهی


که پیر قافله‌مان


غمگنانه می‌نالید:


ای پاک جامگان آلوده!


ای عابدان سجده و تلبیس!


آتش ِ چراغ شما


نه از تهاجم طوفان ،


نه از تطاول باد ،


که از سیاهی قلب‌هایتان


بی فروغ مانده است...



.......


و ما مُطهّران مصلحت اندیش ،


ناباورانه و به تردید ،


به دست‌های سفیدمان


نگریستیم ،


بی‌هیچ لوث و پلیدی ،


سیاه بود ، سیاه!


و با تحسُر و افسوس


آن دورها ،


کودکی را دیدیم


با شمع روشنی در دست ،


بر بلندای مقصد ما


ایستاده بود....



تابستان ۱۳۹۱



نظر خود را بنویسید

نظرات