۲۰ - پاییز

نوشته بهرام سالکی در دیوان اشعار بهرام سالکی فصل اشعار نو


یادمان باشد


در یک غروبِ مبهم پاییز ،


در آن خیابان مشوّش خاموش ،


وقتی که هوای چشم‌های تو ابری‌ست ،


و صدای هق‌هق باران ،


برگ‌های خشکیدهٔ درختان را


بَدخواب می‌کند .


داستان بیقراری‌هایمان را


به گوش پیچک‌های زردِ چینهٔ دیوار


نجوا کنیم .



یادمان باشد


مُشتی گندم


برای قمری‌های سرگردان آن کوچهٔ تنها


همراهمان ببریم .



یادمان باشد


وقتی که دزدیده در من می‌نگری


شعری برای چشم‌هایت بسرایم .



یادمان باشد


دست‌های مرا رها نکنی .


تاریکی در راهست .


بادهای پاییزی


شمیم گیسوان تو را


از آغوش من خواهد برد .


و آفتاب


در پشت درختان بلوط


به خواب خواهد رفت


و شب ، به لانهٔ گنجشک‌ها


خواهد وزید .



یادمان باشد


دست‌های هم را رها نکنیم .



پاییز ۱۳۹۶



نظر خود را بنویسید

نظرات