۲۱ - در شهر ما

نوشته بهرام سالکی در دیوان اشعار بهرام سالکی فصل اشعار نو


در سفره‌هایمان


نان بود و آب بود و حرص


و دغدغهٔ هر روزمان


یافتن چراگاهی سبز .



در شهر ما


حنجره‌ها بی‌آوازست


و حلقوم‌ها عقیم


و سهم‌مان از شادی


فرو خوردن بغضی‌ست کهنه


که در گلویمان رسوب کرده است .



در شهر ما ،


رنگ‌ها


طیفی‌ست از سیاهی تا سرخ .


و آبی ،


خاطره‌ایست بر پیشانی آسمان .



در شهر ما


مترسک‌ها


با شلاقی در دست


گنجشک‌ها را از باغچه‌ها می‌تارانند .


و چلچله‌ها


در انتهای حافظهٔ خستهٔ درختان


پرواز می‌کنند .



هر صبحدم


کفتارهای پیر


خون‌های ماسیده بر سنگفرش‌ها را


حریصانه می‌لیسند .



دیشب


صدای هق‌هق شمعی


در کوچه می‌پیچید


عابری هشدار داد


خاموش !


خفاش‌ها بیدارند .



در شهر ما ،


تاول‌های فاجعه ،


تن‌پوشیست برای برهنگان


و مرگ ،


گریزگاهیست برای رهیدن .



در شهر ما


وجدان مردمانش


با قرص مُسکنی


آرام می‌شود .



شهر ما پاک است .


پاک از شرافت و وجدان


پاک از نجابت و عشق


پاک از تمام پاکی‌ها



تابستان ۱۳۹۵



نظر خود را بنویسید

نظرات