شمارهٔ ۲۱۰: تا به بستانم نشاندی بر بساط انبساط

نوشته سنایی در دیوان اشعار سنایی فصل غزلیات

تا به بستانم نشاندی بر بساط انبساط

ناگهانم در برآوردی و ماندی در بساط


برگشاد از قهر و لطف لشکر قهرت کمین

تا به دلها درنگون شد رایت انس و نشاط


من ز بهر دوستی را جان و دل کردم سبیل

تا بوم کارم جهاد و تا زیم شغلم رباط


اختلاط عشق تو با جان من باشد همی

تا بود خون مرا با خاک روزی اختلاط


در سرای دوستی آن به که فرشی افگنم

خشت او باشد ز جان و خون او باشد ملاط


تا اگر باری نباشم بر بساط دوستان

خاک باشم زیر پای چاکران اندر سماط


احتیاط و حزم کردم در بلا و درد عشق

تیغ تقدیر آمد و شد پاک حزم و احتیاط


ره ندانم جز به لطفت گر کنی لطفی سزاست

ره نداند جو به پستان طفل خرد اندر قماط


هر که بگذارد صراط آید به درگاه بهشت

من نمی‌بینم بهشت و بیش رفتم صد صراط


از دل آمد بر سنایی کس مباد اندر جهان

گر نماند بر بساط قرب شاهان بی نشاط


نظر خود را بنویسید

نظرات