قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح سید عمید سیدالشعرا ابوطالب محمد ناصری علوی: بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب

نوشته سنایی در دیوان اشعار سنایی فصل قصاید

بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب

شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب


کرشمه‌ای گر ازو بیند آب و آتش هیچ

شود ز چشمش بی‌شک معبهر آتش و آب


ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من

نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب


لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد

ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب


ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد

سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب


میار طعنه اگر عارض و لبش جویم

از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب


ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم

بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب


بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده

ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب


ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای

چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب


به دل گرفت به وقتی نگار من که همی

کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب


ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران

اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب


بطبع شادی زاید ز زاده‌ای کو را

پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب


ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین

حسام‌وار شدست وز ره در آتش و آب


پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین

برآورید تماثیل آزر آتش و آب


مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت

اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب


چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر

چو عدل سید گردد برابر آتش و آب


سر محامد سید محمد آنکه شدست

بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب


مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم

شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب


به نور رایش گشته منور انجم و چرخ

به ذات عونش گشته معمر آتش و آب


به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار

به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب


مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین

مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب


به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی

مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب


زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید

به حد باختر و حد خاور آتش و آب


گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند

ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب


به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد

ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب


ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی

شود ز فرش بی‌باد جانور آتش و آب


زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ

زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب


گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ

بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب


شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید

چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب


ز باس و سعی تو بدست ورنه بی‌سببی

بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب


به صدر دولت بایسته‌ای واندر خور

چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب


به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی

به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب


سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین

نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب


شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم

شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب


شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین

رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب


اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا

وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب


برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی

ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب


به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری

جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب


ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند

چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب


معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز

به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب


میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم

کفایت‌ست در آن شعر داور آتش و آب


که چون در آید در طبع تو شود بی‌شک

بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب


به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم

ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب


چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه

ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب


اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست

به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب


شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک

شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب


جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد

که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب


گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو

به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب


به پست و بالا چون آب و آتشست مگر

شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب


به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی

که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب


جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک

به هیچ مستقری سایه‌گستر آتش و آب


زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان

برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب


بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد

دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب


بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان

مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب


تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن

هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب


که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم

ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب


در آب و آتش بی‌حد چرا شوم غرقه

چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب


ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک

چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب


برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم

ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب


ولیک از آتش و آبست دیده و دل من

چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب


همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم

همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب


سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا

سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب


مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر

همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب


نظر خود را بنویسید

نظرات