بخش ۵ - حکایت مرد یخفروش التمثّل فی دارالغرور: مثلت هست در سرای غرور
نوشته سنایی در حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی فصل الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
مثلت هست در سرای غرور
مثل یخفروش نیشابور
در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش
هرچه زر داشت او به یخ درباخت
آفتاب تموز یخ بگداخت
یخ گدازان شده ز گرمی و مرد
با دلی دردناک و با دمِ سرد
زانکه عمر گذشته باقی داشت
آفتاب تموزیش نگذاشت
این همیگفت و اشک میبارید
که بسی مان نماند و کس نخرید
قیمت روزگار آسانی
به سرِ روزگار اگر دانی
چیست عقل اوّل این جهان دیدن
پس به حسبت برین جهان ریدن
برگ دنیا خرد نبپسندد
مرگ بر برگ این جهان خندد
چون نترسی تو از اجل خُردی
آن ز غفلت شمر نه از مردی
تو نهای بر اجل دلیر هنوز
گور گور است و شیر شیر هنوز