بخش ۱۱ - حکایت در عدل سلطان: گفت روزی حکایتی پیری

نوشته سنایی در حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی فصل الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان

گفت روزی حکایتی پیری

که مرا بُد نشانهٔ تیری


کاندر آن روزگار شاهی بود

عالم عدل را پناهی بود


داد و انصاف و عدل گستردی

هرکسی بر ز بِرّ او خوردی


گفت روزی به رهزنی در تاخت

دید در بند کرده کاله و ساخت


بندیی چند دید بسته به بند

دزد گریان و بندیان زان خند


زود نزدیک راهزن رفتش

دُر تحقیق راهزن سفتش


گفتش این خنده و گرستن چیست

واین چنین مال و بند بستهٔ کیست


گفت ما راست این گرستن زار

که چنین نعمت از یمین و یسار


گِرد کردند از حرام و حلال

جمع کردند زرّ و کاله و مال


رخت بر باد گشته در بندند

برخود و عادلان همی خندند


ظلم شد عدل و روز شد شب ما

زان همی نشنوند یاربِ ما


عادلانیم لیک با فن خویش

بند برداشتیم از تن خویش


هرکه او عدل خویش بگذارد

ظالمی را خدای بگمارد


تا برآرد ز مال و جانش دمار

ظلم او را به ظلم سازد کار


نظر خود را بنویسید

نظرات