بخش ۲۴ - حکایت و مثل: آن جوانی به درد می‌نالید

نوشته سنایی در حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه سنایی فصل الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین

آن جوانی به درد می‌نالید

گفت پیری چو آن چنانش دید


کز چه می‌نالی ای جوان نبیل

گفت کز جور دبّه و زنبیل


جبه بر من قبا شد از غم دل

پیرهن چون عبا شد از غم دل


چند گه شد که من زنی دارم

خویش و پیوند بر زنی دارم


جفت پر کبر نیش بی‌شهد است

گل رعنا دو روی و بد عهدست


پنج ماهه است و یازده ساله

نکند کار گاو گوساله


هرکه در دام زن نیفتادست

عقل شاگرد و او چو استادست


وآنکه بر کس بخیره گردد رُس

عیش او گنده‌دان چو درگه کس


اندرین طارم طرب بنوی

راست گویم اگر ز من شنوی


کمر کیر خیره لرز بود

کیسهٔ کس فراخ‌درز بود


زن که دارد به سوی حمدان رای

حمد حمدان کند نه حمد خدای


آورد کدخدای را به کله

نان بازار و خانهٔ بغله


برهی گر کنی به فردی خوی

از خوشی خشو و ننگ ننوی


یافت امروز فضل عمره و حج

هرکرا داد حق ز فرج فرج


نظر خود را بنویسید

نظرات